پدر، پسر، روح‌القُدُس – داستان کوتاهی از بهرام مرادی

بهرام مرادی – آلمان

زنم تانترائیست شده. لباس‌های رنگی می‌پوشد و بوی عطرِ هندی می‌دهد. دخترم لبا‌سِ سیاه و بلند می‌پوشد و لبانش را ماتیکِ سیاه می‌زند، دورِ گردنش قلاده‌ای دارد با خارهای آهنی، تو صورتش جایی نمانده که پیرسینگ آویزان نکرده باشد؛ جاهای دیگرش را نمی‌دانم. من خودم هنوز به‌قولِ زنم هیچ‌کاره‌‌ام. پسرم هم هنوز هیچ‌کاره ا‌ست؛ البته هنوز، چون با وجودِ تمهیداتِ من، هیچ‌ هم معلوم نیست بالاخره برای خودش کاره‌ای نشود.

وقتی من زنم را تانترائیست صدا می‌زنم، نقابِ لبخندی را که همیشه روی صورتش‌ است، گل‌وگشادتر می‌کند و مدعی می‌شود اگر سرم داد نمی‌زند و به‌قولِ خودش آگراسیو نمی‌شود به این دلیل‌ است که نورآگین شده و با کلِ کهکشان احساسِ یگانگی می‌کند. سابق بر این، یعنی تا همین یک‌سال‌ پیش، کهکشان سه مرکزِ ظلمانی داشت که دائم در پی‌ برهم‌زدنِ آرامشِ زنم بودند. یکی از این مراکز ـ و از نظرِ او لاعلاج‌ترین‌شان ـ من بودم که هم‌زمان، و البته مخفیانه، دستیارِ دستیارِ شیطان هم بودم. دستیارِ شیطان هم کسی نبود جز دخترمان که یک روز اتفاقی تو مترو دیده‌ بودمش. خب اول که نشناختم. اولِ اولش چشمم پسرِ جوانی را گرفته بود شبیه یک خواننده‌‌ٔ مردِ آمریکایی که تو تلویزیون دیده بودم و زنم گفته بود شیطان‌پرست ا‌‌ست. گفته بود واه‌واه چه‌قد آهن‌آلات به خودش آویزون کرده، ببین چه نعره‌هایی می‌کشه، نترکی یهویی. داشتم پسره رو نگاه می‌کردم که سیگار می‌پیچید و همین‌جور که داشت با دختر‌‌ی مثلِ خودش حرف می‌زد با کوچک‌ترین حرکت دلنگ‌دولونگ می‌کرد که یکهو متوجهٔ نگاه دختره شدم که خیلی شبیه‌ دخترِ خودم بود. تو ایستگاه بعدی واگن عوض کردم که آن نیروی شیطانی هی سعی نکند قیافهٔ او را با قیافهٔ دخترِ خودم منطبق بکند. شب، دخترم که هیچ‌وقت، وقتی خانه‌ است، از اتاقِ خودش بیرون نمی‌آید و مدام باید به‌ درِ اتاقش تقه زد که بابا جان ما به جهنم، این همسایه‌ها چقدر پلیس خبر کنند با این موزیکِ نعره و جیغ، زمانی که زنم رفته بود بخوابد و من داشتم با کنترلِ تلویزیون بازی‌بازی می‌کردم، آهسته به اتاق‌نشیمن آمد و تا من بیایم به خودم بجنبم، فقط گفت به مامان که نمی‌گی؟ این را طوری گفت که موهای بدنم سیخ شد. از همین‌جا بود که دستیارِ دستیارِ شیطان شدم.

ولی حالا دیگر همین هم نیستم. زنم همان اوایلِ بازشدنِ پایش به مرکزِ به‌قولِ خودش عیشِ مُدام، با ُ‌پزِ مادری که صندوقچه‌رازِ دخترش‌ است، به‌خیالِ خودش برای مجاب‌کردنِ من استدلال کرد حتی شیطان هم بالاخره جزوِ همین کهکشان‌ است دیگر. و چنان سنگِ تمام گذاشت و باحرارت از نورآگین‌شدن و به‌آغوش‌کشیدنِ کیهان یا خزیدن به آغوشِ‌ کائنات، حالا هر چی نفهمیدم، حرف زد که من دیدم برای برنیانگیختنِ سوءظن‌ و شنیدنِ حرف‌های همیشگی‌اش ـ که: هیچ‌وقت تکیه‌گاهش نبوده‌ام، که نشده حتی یک‌بار بهش انرژی ‌بدهم، که همیشه همه‌چیز را ازش مخفی می‌کنم ـ باید با همان حرارت خواهش کنم اگر فقط یک‌بار هم که شده مرا به یکی از جلساتشان ببرد. زنم معتقد بود خطرناک است؛ می‌گفت ممکنه نکِشی. گفتم می‌کشم، خوبم می‌کشم. و او تا دل‌سردم نکند و شانسی بهم داده باشد تا شاید من‌ هم بالاخره کاره‌ای بشوم، راضی شد به یک شبِ تانترادَنس ببردَم.

کت‌وشلوارپوشیده و کراوات‌زده از اتاق‌خواب بیرون آمدم که قاه‌قاهش حتی دستیارِ شیطان را هم از اتاقش بیرون کشید. می‌گفت فکر می‌کنم کجا قرار است برویم؟ آنجایی که می‌خواهیم برویم، هیچ‌کس با لباس‌های این‌جوری نمی‌آید. می‌گفت اونجا آدما می‌آن فارغ از قیدوبندای پُر‌استرس بزنن برقصن و طلبِ نور کنن. یک تی‌شرتِ مندرس و پیژامه‌ٔ ایرونی داد تنم کردم و رفتیم. جایی بود تو طبقه‌ٔ پنجمِ یک ساختمانِ قدیمی. جلوی سالن مملو از کفش، عینِ مسجدهای خودمان. بوی عود تو تمامِ ساختمان‌ پیچیده بود. نورِ سالنی به آن بزرگی تنها از تعدادی شمعِ دورادور بود. چند مجسمهٔ عجیب‌غریبِ خوابیده و ایستادهٔ هندی هم این‌ورآن‌ور ولو بود. همه‌نوع موزیکی پخش می‌شد. مرد و زن می‌رقصیدند. رقص که خُب، ورجه‌ورجه می‌کردند، قیه می‌کشیدند، رو زمین غلت می‌زدند. یک طرف هم تشک ابری پهن کرده بودند و روشان زن و مرد تو بغلِ هم دراز کشیده بودند. نگاه‌های سرشار از مهرشان نشان می‌داد که احتمالاً توانسته‌اند نورآگین بشوند. زنم که اخلاقِ مرا می‌دانست سفارش کرد باید خودم را رها کنم. گفت یادت باشه هر وقت دیدی‌ دست‌وپات دارن کشیده می‌شن به مرکزِ نور، بذار برن دنبالِ کار‌ی که دوس دارن. خودش آن وسط گاهی با زنی گاهی هم با مردی مثلاً می‌رقصید، بعد کم‌کم به هم‌ نزدیک‌تر می‌شدند و همین‌طور که چشمانشان بسته بود هم‌دیگر را بغل می‌کردند و تکان‌تکان می‌خوردند. آن‌شب هیچ قِسم نوری ملتفتِ من نشد. و من که از اولش هم می‌دانستم این دست‌وپا تا آخرِ عمر به ریشم بندند و به جایی بدونِ من کشیده نخواهند شد، بیرون آمدم به‌ هوای کشیدنِ سیگار که فقط خارج از ساختمان تو حیاط مجاز بود. آنجا بود که حس کردم مراکزِ دیگری مرا به‌سوی خود می‌کشند که عاجل‌ترینشان مغازه‌ای بود زیرِ همان ساختمان که معروف‌ است خوش‌مزه‌ترین سوسیس‌‌کبابی‌ برلین را دارد‌ و حتی یکی از مکان‌های جذابِ توریستی‌‌ست. رفتم و یک سوسیس‌سیب‌زمینی‌ اعلا خوردم. بعدش رفتم خانه خوابیدم.

پدر، پسر، روح‌القُدُس - داستان کوتاهی از بهرام مرادی

زنم فرداش گفت دیدی که نتونستی بکِشی. و من تا مشکوک نشود اخم کردم و غر زدم که آخر من هم آدمم و تمرین لازم دارم و چی و دلم غنج می‌زد که از این یکی هم جَستم. زنم ادعا می‌کرد این کورس‌های یک‌بار در هفته وقت‌تلف‌کردن‌ است. مبلغِ کلانی داد و اسمش را تو کورسِ سالیانهٔ آخر هفته‌ها نوشت. جمعه‌‌ها سرِ شب می‌رود و یکشنبه‌ها آخرِ شب برمی‌گردد. احساسِ جمعه‌های من، احساسِ دیدنِ شمعی‌ست که تا ته سوخته و تنها نقش‌ونگاری آشفته از خودش به‌جا گذاشته. احساسِ یکشنبه‌ها، دیدنِ شمعی نو است که همه‌جا را روشن می‌کند جز من. خب البته معلوم‌ است که نور به‌قولِ زنم فقط به آن‌هایی می‌رسد که خواهانش هستند، نه من که هنوز هیچ‌کاره‌‌ام و حتی زمانی هم که دستیارِ دستیارِ شیطان بوده‌ام، نتوانسته‌ام وظایفم را درست انجام بدهم و زمانی دیگر یک تانترادَنسِ ساده را نتوانسته‌ام بکِشم.

اما قضیهٔ پسرم چیزِ دیگری‌ست. خب او هم مثلِ خودم هنوز هیچ‌کاره است. با یک تفاوت: من با این سن‌وسال خیلی کارها کرده‌ام و هنوز هیچ‌کاره‌ام و نمی‌دانم چه‌کاره باید بشوم، ولی او خیلی کارها نکرده و طبیعی‌ست که نداند هم که می‌خواهد چه‌کاره بشود. خب البته با این سنش آزمایشاتی کرده. من خودم زمانی کشتی یادش می‌دادم. بالاخره ورزشِ ملی‌مان ا‌ست دیگر. بعد فکر کردم شاید تار یاد بگیرد بتواند تارمان را به رخِ این‌ آلمانی‌ها بکشد. نقاشی هم البته رفت. زنم آن‌زمان‌ها یک اتاق‌ را کرده بود به‌قولِ خودش آتلیه؛ هم خودش را رنگی می‌کرد هم پسرم را. ولی پسرم از رنگ متنفر بود. بالاخره فرستادمش فوتبال. او هم که فقط می‌خواست رونالدو بشود و نمی‌فهمید پرتغال خیلی از این‌طرف‌ها دور است، نرفت که شاید حتی دروازه‌بان بشود. تا دو ماه پیش.

تا دو ماه پیش کشفِ من، که فکر می‌کردم خیلی هم زیرکانه کشفش کرده‌ام، همچنان داشت کارِ خودش را می‌کرد. پسرم از مدرسه که می‌آمد می‌چپید تو اتاقش و گاه‌گداری یورش می‌آورد به آشپزخانه و می‌رفت سر‌وقتِ یخچال. زنم از وقتی پی‌ عیشِ‌ مُدامش بود سفارشِ اکید کرده بود اجازه ندارم نه به او که‌ کرمِ کامپیوتر است سخت بگیرم، نه به دستیارِ شیطان که اتاقش را علناً کرده مقرِ شیطان‌پرست‌ها و گاهی هم مرزهایش را گسترش می‌دهد به اتاق‌نشیمن و اگر زنم نباشد، جایم تو اتاق‌خواب‌ است. اگر باشد، چون باید لخت جلوی آینهٔ کمد لباس دراز بکشد و شمع‌های جلوی بودا را روشن کند و چاکراهایش را لایروبی کند و از جادهٔ صافِ عیشِ‌مُدام برود به طرفِ نور، باید بروم بیرونی، خانهٔ دوستی، یا همین مشروب‌فروشی‌ سرِ خیابان. کرمِ کامپیوترمان البته بیش‌تر کرمِ بازی‌های کامپیوتری‌ست؛ ولی زنم دوست دارد او را مثلِ دخترمان نابغه‌ای بداند که از اقبالِ بلند‌مان دارند دورانِ کارآموزی‌شان را تو خانهٔ ما می‌گذرانند و می‌گوید مگه این بیل‌ گیتس از کجا شروع کرد؟ از گاراژِ خونه‌شون دیگه. (البته نابغه‌بودنِ پسرمان را خودم تو همان دورانِ تارآگینِ زنم کشف کرده بودم، ولی نخواستم به رویش بیاورم.) این آقا بیل گیتسِ ما مدت‌هاست کلمه‌ای فارسی حرف نمی‌زند. از وقتی هم همین دو سال پیش یک سفر با زنم رفت به‌قولِ خودش L.A و تنها یک ماه آنجاها با پسرخاله‌ها و دختردایی‌هاش پلکید، دیگر بالکل از هر چه آلمانی‌ست متنفر و معبودش شده آمریکا. تو خانه و مدرسه و در و کوچه فقط انگلیسی حرف می‌زند با لهجهٔ غلیظِ به‌قولِ زنم خُلص نیویورکی‌. من که حالی‌ام نیست، فقط این را می‌فهمم که L.A این‌ورِ آمریکاست و نیویورک آن‌ورش، یا شاید هم برعکس.

پدر، پسر، روح‌القُدُس - داستان کوتاهی از بهرام مرادی

آن‌روز یک صبحِ شنبه بود که صدای زنگِ خانه بلند شد. این ‌وقتِ روزهای شنبه حتی شیطان هم خواب‌ است چه رسد به دستیارش. زنم هم که تو ساختمانی‌ بالای معروف‌ترین سوسیس‌فروشی‌ برلین یا در حالِ تمرینِ عیشِ‌ مُدام ا‌ست یا که دارد در معیتِ زنی یا مردی، چه فرقی می کند، به طرفِ نور می‌رود. کی بود؟ داشتم تو اتاق‌خواب دنبالِ چیزی می‌گشتم تنم کنم که شنیدم درِ‌ اتاقِ پسرم باز شد و با گرومپ‌گرومپِ قدم‌هایش، که احتمالاً وجه‌مشخصهٔ همهٔ نوابغ ا‌ست، به طرفِ درِ آپارتمان دوید. و این اولین اشتباهش بود در مسیری که نزدیک بود، یا نزدیک ا‌ست، به کاره‌ای‌شدنش برسد؛ چون امکان ندارد حتی اگر معروف‌ترین و خلص‌ترین شخصیتِ نیویورکی هم جلوی در بیاید، پسرم به آن کلهٔ بیل‌گیتسی‌اش بزند که ممکن ا‌ست او هم بتواند در را باز کند. حرف‌هایی ردوبدل می‌شد که من فقط می‌توانستم بفهمم به انگلیسی‌ست. صداها مردانه بود و خیلی هم گرم و صمیمی. یک آن وحشت کردم. از تصورِ اینکه این یکی هم از جبههٔ من کَنده بشود، و به‌خصوص کَنده بشود تا به‌طرفِ جبهه‌ای برود که مردها می‌گردانندش، مبهوت مانده بودم چه واکنشی باید نشان بدهم. امکان هم نداشت بتوانم از اتاق بیرون بروم و ببینم کی‌اند، یا مثلاً بعدش از پسرم پرس‌وجو کنم؛ چون امان از وقتی که نورآگین‌‌شده‌ها تصمیم بگیرند ظلمانی بشوند. باید می‌دیدم اوضاع چه‌جور پیش می‌رود که شنیدم مردها خداحافظی کردند و پسرم در را بست و با نوای بومب‌بومبِ بیل‌گیتسی به اتاقش خزید. بلافاصله این فکر به سرم زد که مجرم همیشه در خانه‌ است، باید بتوانم سرنخ‌ را پیدا کنم. از لای ‌کرکرهٔ پنجره بیرون را نگاه کردم و دو جوانِ شیک و آراسته را دیدم که از درِ ساختمان بیرون آمدند. از کت‌وشلوارِ مارکِ هوگو بوس‌ و کفش‌های براقِ ایتالیایی‌ و کیف‌های چرمی‌ که زیرِ بغل‌شان بود و مرسد‌سِ مشکی‌ ‌اِله‌گانس‌ بلافاصله توانستم سرنخِ سناریو را پیدا کنم.

من همان‌طور که بعد از این‌همه سال زندگی تو آلمان می‌توانم یک روس را از یک لهستانی تشخیص بدهم یا مثلاً فرقِ سیاه‌پوستِ گینه‌ای را از اتیوپیایی، می‌توانم هم فرقِ شیک‌های این‌جوری را با شیک‌های آن‌جوری بفهمم؛ حتی اگر زنم هم بگوید که من هنوز هیچ‌کاره‌‌ام، دستِکم تو این رشته صاحبِ یک تخصصِ شبه‌آکادمیک هستم. شیک‌های این‌جوری، آن‌زمان‌ها که ما تازه‌وارد بودیم، می‌آمدند که می‌خواهند طریقِ رستگاری را بهمان نشان بدهند. معلوم نبود ماها را چه‌جوری پیدا می‌کردند. می‌گفتم علاقه‌ای نداریم، می‌گفتند می‌توانند بپرسند از کدام کشور می‌آییم؟ می‌گفتم برای چی می‌پرسید، می‌گفتند: تُرک؟ می‌گفتم نه. می‌گفتند یوگسلاو؟ نه. می‌گفتند عرب؟ بعدها کشف کردم که احتمالاً از سگرمه‌های من که یکهو درهم می‌رفت بود که بلافاصله می‌گفتند پس ایرانی هستید. دست می‌کردند تو کیف‌‌ چرمی‌شان و یک مجله‌ به فارسی درمی‌آوردند و می‌خواستند، یعنی در کمالِ دوستی خواهش می‌کردند، بخوانم و دفعهٔ بعد که می‌آیند درباره‌اش حرف بزنیم. دفعهٔ بعد که می‌آمدند، دیگر صاحب‌خانه بودند. با خنده و خوش‌رویی و عطری که آمیزه‌ای بود از بویی ارزان و بوی عطرِ اُوپیوم، می‌آمدند داخل و احتمالاً چون می‌دانستند ایرانی‌ حتی اگر دشمنش به خانه‌‌اش بیاید عرضهٔ بیرون‌کردنش را ندارد، منتظر می‌ماندند تا ازشان بپرسم قهوه می‌نوشید یا آب‌میوه یا آب. حالا اگر هم حتی صریحاً می‌گفتی نه، که می‌گفتم، آقا من اصلاً زده‌ام زیرِ اول و آخرِ این دم‌ودستگاه تو هر فرمش، می‌گفتند یهوه شبانِ مهربانی‌ست. انگار بگویند خب حالا کم‌کم می‌آیی تو باغ. و این از هر فحشی بدتر بود. یادم نیست چطور، ولی بالاخره، آها، خانه‌مان را عوض کردیم و شرشان کنده شد.

خب، واردشدنِ یهوه به خانه‌ای که در گوشه‌ایش شیطان حکومت می‌کند و در گوشهٔ دیگرش بودا با شکمِ برآمده و عیشِ‌مُدام‌ و در رأسِ دیگرش بیل گیتس، چه فرمی می‌گیرد؟ بنابر تجربهٔ بشری یهوه تنها کسی‌ست که تحمل هیچ‌کس و هیچ‌چیز‌ را غیرِ خودش ندارد؛ حتی اگر جایی نزول کند مثلِ آپارتمانِ هشتادویک متر و بیست‌وسه سانتی‌ ما. و لابد اولین سنگرِ قابلِ فتحش من بودم که با توقعِ دستیاری، شیطان و بودا و بیل گیتس را جارو کنیم و بریزیم تو زباله‌دانی. باید کاری می‌کردم.

عصری که پسرم رفته بود تو میدانِ بسکتبالِ محله برود تو جلدِ بچه‌سیاه‌ها و با دوستاش با لهجهٔ نیویورکی دانکینگ بزند، یواشکی تا شیطان نفهمد رفتم تو اتاقش. دلم گواهی می‌داد دستیارانِ یهوه چیزی به پسرم داده‌اند. اتاقِ پسرم سمساری‌ مدرنی‌ست. تعدادی هدفون و فرمانِ بازی‌ کامپیوتری و سی‌دی و یک توپِ بسکتبال و چوبِ بیس‌بال و لباس و مجلهٔ آمریکایی با عکس‌های زهله‌آب‌کنِ سیاه‌های یغر زیر پایم آمد و رفت تا بالاخره آن چیز را پشتِ مونیتورِ روی میز پیدا کردم: یک انجیل به زبانِ انگلیسی و یک مجله که روش جویباری نقاشی شده با کلی سبزه و درخت و دختر و پسرِ جوان که قیافه‌هاشان برق می‌زند و همه‌جا که خورشید پَروپخش‌ است و نوری که از زیرِ یک تکه ابر زده بیرون و سعی می‌کند رعب‌انگیز، ولی یک‌جورهایی هم مهربان، بتابد. کتاب و مجله را گذاشتم سرِ جاش و از اتاق بیرون آمدم که با خودِ شیطان روبه‌رو شدم که داشت درِ دست‌شویی را باز می‌کرد برود داخل. شیطانِ جوانی بود. این یکی را تا آن‌موقع همراه دخترم ندیده بودم. تا مرا دید برگشت و چشم‌های سورمه‌کشیده‌اش را به من دوخت. جاهایی سورمه شره کرده بود تو صورتِ چپه‌تراشش. زیرابروهایش را برداشته بود و ابروهایش را مثلِ موهای َ‌لختِ بلندش رنگِ سیاه زده بود. سراپا سیاه بود. لباده‌اش تا زمین می‌رسید. خیلی شبیه یکی از آدم‌های پرده‌های تعزیهٔ عاشورا بود که اسمش یادم نمی‌آمد. احتمالاً از بازمانده‌های اجلاسِ دیشبِ شیاطین بود که تصادفاً یادش رفته بود برود خانه‌شان. طوری نگام می‌کرد انگار بخواهد بپرسد تو کی هستی یا تو با این سروشکل‌ تو خانهٔ دستیارِ شیطان چه می‌کنی. از هیجان و جاخوردگی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. پرسیدم شما می‌تونین به من کمک کنین؟ پرسید کی هستی؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ با لهجهٔ غلیظِ برلینی حرف می‌زد. گفتم این مهم نیست، مهم اینه که آیا می‌تونم رو کمکِ شما حساب کنم؟ گفت خواهش می‌کنم، من آندرآس هستم. شیطانِ مؤدبی بود؛ احتمالاً چون ‌هیجده‌نوزده‌ سالی بیشتر نداشت. دستم را گذاشتم پشتش و کشاندمش تو ‌نشیمن. چشمم به اتاقِ دخترم بود. گفتم می‌بخشید آقای ابی‌وقاص… گفت آندرآس… گفتم آخه شما خیلی شبیه، بی‌خیال، بگید ببینم حضرتِ استاد رو کجا می‌شه زیارت کرد؟ گفت کدوم استاد؟ یه کم به آوت‌فیتت‌ برس، می‌تونی بیای تو ما. گفتم من که نمی‌خوام عضو بشم. گفت پس چی‌ می‌گی؟ گفتم باید به خودشون عرض کنم. انگشت‌‌ اشاره‌اش را به پیشانی کوبید و برگشت برود دست‌شویی. انگار خیلی اضطراری بود. باید می‌رفتم سرِ اصلِ مطلب. گفتم آقای یهوه این خونه رو شناسایی کرده و می‌خواد شبیخون بزنه به اینجا. کمی فکر کرد و گفت کی؟ نه، نمی‌شناسم. پیچید تو آشپزخانه و رفت سرِ یخچال و یک پاکت شیر بیرون آورد و سر کشید. نزدیک بود سفارشاتِ زنم را فراموش کنم و چنان بکوبم تو پوزش که صدای سگ کند. چراغِ آشپزخانه را روشن کردم که خونسرد بمانم. گفتم متوجه هستین آقای ابی‌وقاص؟ خودِ یهوه، استادِ شما این‌جور وقتا چه‌کار می‌کنه؟ یک آروغ زد و پاکت را پرت کرد تو ظرف‌شویی و خیره‌خیره نگام کرد گفت آندرآس، استاد دیگه چه خریه پیری؟ من چه می‌دونم. برگشت به اتاقِ دخترم. لباده‌اش دورِ پاهاش می‌پیچید و لُغ‌لُغ صدا می‌داد. از آن من‌چه‌می‌دونمش معلوم شد هنوز نوخط‌ است. بااین‌وجود روشن‌ بود که خبط کرده‌ام. اگر دستیارِ شیطان می‌فهمید، چون شیطان هم جزوِ کائنات است دیگر، خودِ بودا خبردار می‌شد و چون بودا با نابغه‌ها روابطِ حسنه داشت، به‌طورِ قطع بیل گیتس بو می‌برد و من جنگ را شروع‌نکرده باخته بودم.

از خانه رفتم بیرون بروم مشروب‌فروشی‌ سرِ خیابان فکر کنم که از دور پسرم را دیدم سرگرمِ بازی در محوطهٔ زمین بسکتبال. متوجه شدم بینِ همهٔ پسرهایی که با لباس‌ورزشی سرگرمِ بازی‌‌اند، دو مرد‌ با شلوار مشکی و پیراهنِ سفیدِ اتوکشیده و کفش‌های براق میانشان هستند. دنبالهٔ کراواتشان را داده بودند تو پیراهن و جهد می‌کردند به پای سیاه‌های نیویورکی مقیمِ برلین بدوند. خودشان بودند؛ همان دو دستیارِ جوانِ یهوه. یعنی به‌همین سادگی داشتند پسرم را قُر می‌زدند؟ این دیگر آخرش بود. باید نقشه‌‌ای می‌کشیدم.

دو سه روز که گذشت شروع کردم به اجرای گام‌به‌گامِ نقشه‌ام. بلندکردنِ ریش‌ اولین مرحله‌ بود. مرحلهٔ بعد کوتاه‌کردنِ مو. ظاهراً کسی متوجهِ این تغییرات نمی‌شد. یک حسی بهم می‌گفت خودِ شیطان و حضرتِ بودا پشتیبانم هستند. قوتِ قلب گرفتم و از راستهٔ کوت‌بوسردام، جایی که تُرک‌ها و عرب‌ها چفتاچفت مغازه دارند، یک عرق‌چین و دشداشهٔ سفیدِ دستِ دوم‌ و یک تسبیحِ دانه‌درشتِ بدلی خریدم. تهیهٔ سی‌دی تلاوتِ اوراد و ادعیه ولی خیلی ازم وقت‌ گرفت. بالاخره از یک عربِ لبنانی،‌ که تو زونن‌آله تخمه‌فروشی دارد، با کلی خواهش‌ و تمنا یکی قرض کردم که بسوزانم و بهش برگردانم.

در تمامِ این مدت رفت‌وآمدهای پسرم را زیر‌نظر داشتم. از قرار یهوه هنوز داشت دورووَرِ خانه می‌پلکید و منتظرِ موقعیتِ مناسبی بود و به همان بسکتبال‌بازی‌ اکتفا می‌کرد. باید می‌فهمیدم یهوه تا کجاها پسرم را تسخیر کرده. این از سخت‌ترین مراحلِ عملیات بود. ریسکِ دوباره به‌معنای به‌خطرانداختنِ نقشه‌ام بود. موفق شدم دو بار در شرایطی که خانه قرقِ هیچ‌کدامشان نبود، با درنظرداشتنِ مجسمهٔ بودا تو اتاق‌خواب و بوی نمی‌دانم چی از اتاقِ دخترم و روحِ بیل گیتس تو اتاقِ پسرم و به‌خصوص سایهٔ یهوه که دورِ خانه می‌چرخید، واردِ اتاقِ او بشوم. لای انجیل یک پَر پیدا کردم. کنجکاو شده بودم کدام بخشش باید باشد، ولی فرصت نبود بروم و انجیلِ فارسی را بیاورم و مطابقت بدهم. مجله اما معلوم بود که جاهاییش خوانده شده. افتاده بود کنارِ مجله‌های تمام‌رنگی‌ و براقِ انگلیسی با سیاه‌های عضلانی. پس یهوه طبقِ اخلاقِ همیشه‌گی‌اش تا قبل از فتح صبور بود و نقشه‌اش گام‌به‌گام‌. و من هر کاری می‌کردم باید در همین مرحله می‌کردم.

پدر، پسر، روح‌القُدُس - داستان کوتاهی از بهرام مرادی

صورت‌مسئله بدین قرار‌ بود:

تاکتیکِ بسکتبال‌بازی نمی‌توانست طولانی باشد. دستیارانِ یهوه مثلِ ویزیتورهای بیمه می‌مانند که هر چه زودتر باید مشتری‌ بالقوه را بالفعل کنند و یکی دیگر را بچسبند + بیل گیتس یک ماه دیگر شانزده ساله می‌شود و طبقِ قانون بالغ – بی‌خیالی‌ شیطان × عدمِ همکاری‌ عیشِ‌ مُدام‌ ÷ نقصِ نقشهٔ من = جاخوش‌کردنِ یهوه در اتاقِ پسرم (البته به‌عنوانِ گامِ اول).

کاری که من باید می‌کردم، برطرف‌کردنِ نقصِ نقشه‌ بود. زیرمجموعهٔ این نقص دوتا بود: کشفِ قرارهای یهوه با بیل گیتس/ وادارکردنِ یهوه به آمدن به خانه‌مان موقعی که هیچ‌کس جز خودم خانه نبود. استخدامِ یک دستیار در دستور کار قرار گرفت. مطالعه‌‌ای سرسرکی ثابت کرد تنها کسی که می‌شود رویش حساب کرد همان ابی‌وقاص است. بالاخره با مدتی وقت‌گذاشتن تو مشروب‌فروشی‌ سرِ خیابان توانستم یک روز عصر وقتی داشت می‌رفت خانه‌مان تورش کنم. با دوتا آب‌جو و یک کوکتلِ پرزیدنتوی کوبایی به استخدام درآمد و دربست قبول کرد یک لیستِ کامل از قرارهای ثابتِ آن‌ها برایم تهیه کند. قرارِ بعدی را تو همان مشروب‌فروشی گذاشتم.

چند روز بعد اطلاعاتم دقیق‌تر بود: هفته‌ای سه روز‌ عصرها بینِ ساعتِ سه تا پنج بسکتبال‌بازی. ابی‌وقاص دستیارِ نوخطِ شیطان ـ و حالا من ـ حتی درآورده بود که تو فواصلِ استراحت راجع به چه چیزهایی حرف می‌زنند. این‌ها برای نقشهٔ من اضافی بود. داشتم دنبالِ راهی می‌گشتم برای رفعِ نقصِ دوم که همین‌جوری بابتِ حرافی ازش پرسیدم این‌ها را چه‌جور درآورده؟ نخواستم بگویم یعنی او با آن سروشکلِ ابی‌وقاص‌شیطانی چه‌طور توانسته تا معبدِ بسکتبالِ یهوه رخنه کند؟ یک پرزیدنتوی دیگر سفارش داد و چشمک زد و گفت می‌رود باهاشان بازی می‌کند دیگر. و حرکتی به دستش داد که یعنی نه با این سروشکل، بلکه مثلِ خودشان. دیدم بارقه‌های استعدادکی دارد این جوان که تشعشاتِ دیگرش نگذاشته من کشفشان کنم. دیگر تردید نکردم. خواهش کردم به‌عنوانِ جاسوسِ دوجانبه به کارش ادامه دهد. او می‌بایست یهوه را قانع می‌کرد که هر چه زودتر برای فتحِ بیل گیتس دست به عمل بزند چرا که مادرِ بیل گیتس زنی سخت‌گیر و امل‌ است و پدرش یک الکلی‌ قهار و خواهرش، خودش می‌داند چه بگوید. دستش را به پشتم زد و گفت پیری، ما فقط فنزِ مِرلین ‌مِنسونیم. نفهمیدم چه می‌گوید. حالا هر خری. مهم نبود. ادامه دادم بهشان برساند که اگر درست روزِ تولدِ بیل گیتس شبیخون زده شود این‌ها ـ یعنی ماها ـ نمی‌توانند هیچ غلطی بکنند. روزِ تولدِ بیل‌ گیتس را سه هفته عقب کشیدم. قرارِ شبیخون می‌بایست یک روز قبل و طوری به اطلاعِ یهوه می‌رسید که نتواند با پسرم تماس بگیرد. وقتِ شبیخون هم زمانی که پسر و دخترم مدرسه هستند و زنم وقتِ هفتگی‌ ماساژِ تایلندی دارد. دستیارِ نوخط چشمکی زد و مشتی دوستانه حوالهٔ سینه‌ام کرد و پرسید کمک نمی‌خواین؟ گفتم نه. گفت نکنه بُکشی‌شون. خندیدم. گفت آخه تیپت خیلی تروریستی شده. گفتم سلام به حضرتِ استاد برسونین. پرسید می‌شود چند گیلاسی هم تکیلا به‌حسابم بزند؟

امروز سرِ کار نرفتم. تا وقتی خانه خالی شد تو تختخواب ماندم و الکی فین‌فین کردم و صدتا دستمال‌کاغذی ریختم دور‌‌م. بعد دشداشه را پوشیدم عرق‌چین را روی سر گذاشتم تسبیح به‌دست گرفتم و به جنابِ بودا که میانِ شمع‌ها نشسته بود تعظیم کردم. همچنان قاه‌قاه می‌خندید. به‌نظرم آمد گوشت‌های شکمش می‌لرزند. گفتم حالا بخند به این دک‌وپوزِ‌ من. جلوی آینه ایستادم. اگر زنم حتی تصور کند که یکی با این شکل‌وقیافه تو آینهٔ تمریناتِ عیشِ‌مُدامش ایستاده، دیگر نخواهد توانست تمرکز بگیرد و نورآگین بشود. این دیگر مشکلِ بوداست نه من. سی‌دی را تو دستگاه گذاشتم و افتادم به بالا‌پایین‌رفتن تو اتاق‌نشیمن. کم‌کم متوجه شدم نعره‌های زهله‌آب‌کنی از گلوم بیرون می‌پرد. این زنم اگر حالیش بود می‌رفت تو این راسته و برای خودش دکانی علم می‌کرد.

رأسِ ساعتِ ده‌ونیمِ صبح زنگِ در را زدند. از چشمی نگاه کردم دیدم سه نفرند. همان دو جوان به‌اضافهٔ یک مردِ مسن. دستی به ریشم کشیدم، اخم کردم، تسبیح را قرص و محکم گرفتم، در را باز کردم و بهشان خیره شدم. همگی با رویی خوش و سرخ و سفید صبح‌به‌خیر گفتند. یک هَلوی سرسرکی گفتم و چشمام را ریز کردم. یکی از جوان‌ها آمد دهانش را باز کند که مردِ مسن یک قدم جلوتر آمد و گفت باید ببخشم که این وقتِ روز مزاحم می‌شوند، ولی آمده‌اند با پسرم دیداری تازه کنند. پرسیدم Wer؟ (کی؟)  همگی باز هم لبخند زدند. مردِ مسن گفت پسرِ شما. گفتم Und wer Sie؟ (و شما؟) و با نوکِ تسبیح به هر سه‌شان اشاره کردم. گفت مبلغانِ راهیانِ عقلِ هوشمند هستند و پسرم را مدتی‌ست می‌شناسند، ایشان مایل‌‌اند رهرو شوند. دستی به ریشم کشیدم و مقداری پیس‌و‌پس کردم و سرم را تکان دادم. گفتم Sie Jesus؟ (شما مسیح؟)  گفت بله، مسیح، راهیانِ عقلِ هوشمند. اینجا بود که باید کمی صدام را بالا می‌بردم. چنان رفته بودم تو حالِ اوراد‌ و ادعیه‌ای که با صدای جیغ‌جیغویی خانه را روی سرش گرفته بود که گاهی اوقات موهام سیخ می‌شد. گفتم:

Ich Muslim Frau Muslim Sohn Muslim Tochter Muslim alle Muslim Nee nicht Jesus.‎

(من مُسلم زن مُسلم پسر مُسلم دختر مُسلم همه مُسلم نه مسیح نه.)‎ 

برق از کلهٔ هر سه‌شان پرید. دو جوان همچنان لبخند بر لب برگشتند طرفِ مردِ مسن‌. او هم لبخندِ ملیح‌تری زد و گفت البته به عقایدِ من احترام می‌گذارد، ولی پسرم دیگر آن‌قدر بالغ ا‌ست که بداند… نگذاشتم ادامه بدهد. داد زدم: 

Wer geross? Sohn muss Muslim Ich Muslim Frau Muslim Mein Vater und Vater Vater alles Muslim Jesus nicht gut Jesus Sünde.‎

‎(ی بزرگ؟ پسر باید مُسلم من مُسلم زن مُسلم پدرِ من پدر پدر همه مُسلم مسیح نه خوب مسیح معصیت.) 

مردک وانمی‌داد. دویدم صدای دستگاه را بلندتر کردم. نزدیک بود پاهام تو دشداشه به‌هم بپیچد و با ملاج بخورم زمین. برگشتم جلوی در، داد زدم:

Das gut Das Gott eschetime Jesus Michel Jackson Menson so so Jesus alles Sünde.

(این خوب این صدای خدا مسیح مایکل جکسون مِنسون چی‌چی مسیح همه معصیت.)‎ 

و به تک‌تک‌شان خیره شدم و هوم‌هوم کردم. مردِ مسن نگاهی به دستیارانش انداخت و گفت پس اگر ممکن ا‌ست به پسرتان بگویید ما آمدیم ملاقاتش. حالا وقتِ ضربهٔ اصلی بود. دستام را بردم به آسمان، سرم را کشیدم ‌طرفِ سقف، هر چی کلمهٔ عربی بلد بودم پشتِ سر هم از گلو ریختم بیرون. نعره زدم:

Ich Binladen Du du du muss nicht kommen Wenn kommen Binladen Wenn kommen Bumben Bang Bang Bumb Alese Kelar? Vereschtehen du du du?‎

(من بن‌لادن تو تو تو نباید آمدن اگر آمدن بن‌لادن اگر آمدن بمب بنگ بنگ بمب همه روشن؟ فهمیدن تو تو تو؟)‎

 صیحه کشیدم و به طرف‌شان یورش بردم:

Raus Sie Sünde Hau ab Michel Jackson.‎

‎( بیرون شما معصیت. گم‌ شو مایکل جکسون.) 

سه‌تایی وحشت‌زده از پله‌ها سرازیر شدند پایین. درِ ساختمان را باز کردند و پریدند بیرون. من همچنان عربی سرهم می‌کردم و از پژواکِ صدام تو راه‌پله‌ها رفته بودم تو حال و مورمورم می‌شد. آمدم اتاق‌خواب و از لای ‌‌کرکره دیدم‌ جوان‌ترها پشتِ سرِ مردِ‌ مسن می‌دوند و حرف می‌زنند و دست‌هاشان را تکان می‌دهند. سوارِ ب.ام.دبلیوی گندهٔ مشکی شدند و رفتند. افتادم روی تخت و خودم را در آینه دیدم. خارخارم می‌شد. بوی ماندهٔ عود مستم می‌کرد.

 

یکهو صدای باز‌شدنِ در را شنیدم. با عجله لباسِ بن‌لادن را درآوردم و لخت و عور داشتم دنبالِ لباس‌ خانه می‌گشتم که زنم واردِ اتاق‌خواب شد. اصلاً مرا ندید. جلوی بودا کفِ دستاش را به‌هم چسباند و تعظیم کرد و زمزمه‌کنان رفت یک سی‌دی گذاشت و شروع کرد به چرخیدن. به بودا چشمکی زدم و گفتم ممنون.

با این‌همه برای احتیاط هم که شده تصمیم ندارم حالاحالاها ریشم را بتراشم. تا آنجایی که من می‌دانم یهوه فرار می‌کند، اما ممکن‌ است بر‌گردد؛ بن‌لادن هم که معلوم نیست آن‌طور که می‌گویند بالاخره شکار شد، یا جایی تو کوه‌های تورابورا زنده‌ است.

ارسال دیدگاه